پارمينپارمين، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

نفس مادر

من ... اما...

1392/5/5 0:02
نویسنده : سپيده
618 بازدید
اشتراک گذاری
 
دوست ندارم وقتی تو می روی بدرقه ات کنم(آی سی امین سال زندگی با توام)

 

دوست ندارم اشپزی کنم

دوست ندارم خانم خانه باشم

دوست دارم جدا باشم

رها باشم

هر چه دوست دارم باشم

بدون فکر اینکه باید اینطور باشم

باید اینکار را بکنم

تنها هر چه فکر می کنم بهتر است باشم

نمی خواهم در فیلتر زن، مادر، خانم بمانم

دوست دارم راحت زندگی کنم

با احساسات و چیزهایی که دوست دارم

من از نقشم خسته ام

از زن بودن، مادر بودن، همسر بودن،خواهر بودن و...

دوست دارم خودم بودن را تمرین کنم

نمیدانم می توانم...

نمیخواهم در قالبی که جریان زندگی برایم ساخته است شکل بگیرم

بعد 30 سال بدنبال قالبی هستم تنها برای خودم

به شکل خودم

 

من اینجا نشسته ام و گریه می کنم

برای خودم

چون هر چه فکر می کنم نمیدانم چه بوده ام

چه باید باشم

من برای خودم که گمشده است گریه می کنم

چراغی می خواهمممممممممم....

 

سپیده

 مرداد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

نجمه مامان آوا
5 مرداد 92 3:52
این حکایت حکایت همه زن های سرزمین ماست من هم دوست دارم زمانی فقط برای خودم باشم
لیلا
6 مرداد 92 1:00
سپیده عزیزم! خودت رو تو آیینه کارهای پارمین نگاه کن؛ چی صدات می کنه؟ چجوری صدات می کنه؛ با چه آهنگی، چه لحنی؟ یادت هست حتما.وقتی گریه ت رو می بینه چطور با دست های کوچولوش اشک های مامانش رو پاک می کنه؟چشمش رو که از خواب باز می کنه، دنبال کی می گرده تو خونه؟ وقتی بهانه گیر میشه، توی بغل کی آروم می گیره؟وقتی بغلت می کنه، چطور می گه مامان منه؟حتما می بینی که با همه زورش بغلت می کنه.تلاشش رو می بینی، بزرگ شدنش رو، یادگرفتن هاش رو.همه اینها و هزاران تصویری که فقط خودت میدونی و بس، رو کی بهش یاد داد؟راحت بود؟برای همه اون روزها دلتنگ میشی، نه؟خیلی وقت ها دلمون می خواد روزهای خوبی که گذروندیم برگرده، اما چی به جز نتیجه ای که از اون روزها گرفتیم ما رو آروم می کنه در مقابل اینکه حتی نمیتونیم ثانیه ای به عقب برگردیم.حالا که ناگزیزیم از اینکه اینطور با شتاب به جلو حرکت کنیم قدر مادر بودن، دختر بودن، خواهر، همسر و هرچه که هستیم رو بدونیم.سپیده عزیزم! مگر غیر از اینه که ما با وجود اعضای خانواده مون معنا پیدا کردیم.اگر خدای نکرده خاری توی پاهامون رفت، واقعا کی برای ما اشک ریخت و نگران شد؟کی دست ما رو گرفت؟کی یادمون داد؟یادمون داد که اینی باشیم که الان هستیم.خود تنهای ما خیلی تنها میشه سپیده!خدا کنه همیشه انقدر نقش برای بازی کردن داشته باشیم،که آرزوی آنتراک کنیم.با این وجود خسته نباشی دوست عزیزم! تو همیشه به من امید دادی.چه وجودت و چه حرفهات.برات آرزوی روزهایی پر از نشاط دارم عزیزم!
جیران بخشنده
10 مرداد 92 15:40
وای خدا خیلی ناراحت شدم چیزی شده ادرس ایمیلم اینهjeyran.bakhshandehyahoo.com


عزيزم باور كن ايميل مي زنم برات ميگه ادرس اشتباهه
سپي مامي پارمين
12 مرداد 92 18:34
قربونت برم ليلا كه انقدر ماهي واقعا وقتي نوشته هاتو خوندم از خودم و احساسم شرمگين شدم مي خواستم پاكشون كنم اما ليلاي ماهم مي دوني چيه نمي دونم چه حكمتيه هميشه روز تولدم يه احساس خيلي خيلي غريبي دارم از وقتي خودمو شناختم همين بود. مي دوني تصور سي ساله شدن يه كم تنمو لرزوند تصور كه چه عرض كنم واقعيت سه دهه از از زندگيم گذشت يه مطلب نوشتم تو همون روز و به خاطر درگيري هاي زيادم تو چند مرحله نوشتم و خلاصه وقتي تمومش كردم نت قطع شد و همه چي پريد و اون متن هنوز نيمه نصفه مونده ، مي دوني شايد مشكل اينه كه خيلي تو اين مدت فكر كردم به گذشته شايد به تك تك سالهاش، و دلم گرفت واسه خيلي چيزا واسه خمين تو اون دلگرفتگي ها نوشتم الان كه گذشته چند روز و نوشته تو رو خوندم واقعا مي بينم عاشق هيچي هم نباشم تو زندگي عاشق مادر بودنم عاشق اشپزي واسه اين فرشته عزيزم، كلا من حرفامو پس مي گيرم دلم گرفته بود اومدم اينجا نقش وبلاگ پارمين كردم دوست بسيار ماهم دلم برات يه ذره شده باورت ميشه؟
منیس مامان برسام
14 مرداد 92 12:14
الهی من فدای اون نخواستنات
می درکمت سپیده جونم به قول دوست مهربونت لیلا لذت مادر بودن و پارمین داشتن ارزش همه این خستگیا و نخواستن ها رو داره ولی خوبه آدم گاهی اونقدر جرات داشته باشه که حرف دلشو بزنه
حرفات برام آشنا بود . مثل تصویری آشنا که گاهی فکر می کنی اون لحظه رو تو خواب دیدی . سخته اینکه همش باید ببینی که چطور باید باشی . یه مادر این طوره یه خانوم اونطوره وای که چقدر از این چارچوبایی که نوع فرهنگ و تربیتمون دورمون گذاشته بیزارم و تنها دلخوشیم اینه که بچمو تو این چارچوبها پرورش ندم و ای کاش که شدنی باشه
بهر حال 30 سالگیت مبارک و خوشحال باش که همچنن تا سال دیگه بهت می گن 30 ساله


niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفس مادر می باشد